وبلاگی برای دلنوشته ها

ساخت وبلاگ
من فکر می ڪنم سال‌ها بعدتو را در یک مکان عمومی خواهم دیدکاملا اتفاقی!آن هم به شکلی که یک آقا کنارت ایستاده آن لحظه به تو خیره می شومو تمام زندگی ام مثل یک مستند کوتاه از نظرم می گذردو وقتی به خودم می آیم که آقای کنار دستت با لحن نه چندان خوشایندی می پرسد:" میشه بدونم چرا به خانممن زل زدین؟".لبخند کمرنگی ‌می‌زنم و بدون آنکه از تو که مات و مبهوت و نگران به من نگاه می کنی،چشم بردارم می‌گویم:"خانمتان عجیب به همسر مرحوم من شباهت دارد"و از کنارتان می‌گذرم و نشنیده می‌گیرم که همسرت چگونه میگوید:"یک دور از جون نگفت!".او چه می داند..من سال‌هــــــــــاست که دور از جانم زندگی میکنم...#نسرین‌_قنواتی┄┅┅┄┅✶ وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:40

همه‌ی پاییز ها خوبند

همه‌ی باران ها عاشقانه اند

همه‌ی خیابان ها با صفا

همه‌ی شهر ها دل انگیز

نه چیزی دلگیر است

نه هیچ غروبی دلتنگ

تمامش بستگی دارد

به یکدیگر

به آدم ها ‌

به همان یک نفر

که امان از همان یک نفر ...

#پائیز وبلاگی برای دلنوشته ها...

ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 20:40

یه جا خیلی قشنگ نوشته بود:

تو نمی‌تونی منو از یاد ببری؛

نه بخاطر کارایی که برات کردم، نه بخاطر فرقی که واست با بقیه داشتم.

بخاطر احساسی که خالص بود، پاک بود.

تو می‌تونی هرچی بینمون گذشت رو فراموش کنی ولی نمی‌تونی عشقِ توی چشمام،

وقتی بهت نگاه می‌کردم رو از یاد ببری...

وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 16:37

ماجرا خیلی ساده بودمن فقط رفتم تا عطر بخرمآقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه‌ی عطری آوردهنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت:یعنی این عطر خیلی به شما می‌آید!بو کردم و دیدم بله همان قبلی‌ستگفتم نه اشتباه میکنید این عطر اصلا به من نمی‌آید! لطفا عوضش کنید.شیرین باشد و خنک!با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب استهنگام رفتن گفت ببخشید:اما سلیقه‌ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.خندیدم و زدم بیروندرست میگفت بنده ی خدا...اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می‌آمدبه تو می‌آمد وقتی سرت را روی سینه‌ام ول میکردی و....اصلا ولش کنمن فقط آمده بودم این عطر را عوض کنممثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!یا هفته‌ی پیش که نحوه‌ی خندیدنم را!یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!من همه‌ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه‌ی آن چیزهایی که به تو می‌آمد را عوض کردمشاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم...نمیدانماما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم...تو چرا نمیروی از من!؟هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها را بزندهر چند میدانستم اما رفتممیدانی....خودزنی فقط این نیست که چاقو برداری و بیفتی به جانتیا خودت را به در و دیوار بزنییا چه میدانمبا سر بروی توی شیشه!گاهی گوش دادنِ یک آهنگپیاده روی در یک خیابانیا همین ماجرای ساده‌ی خریدن عطراز خودزنی هم خود زنی تر است....تو چرا نمیروی از من؟!#علی_سلطانی وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 16:37

برای ناهار فسنجون درست کردمفسنجون دوست داشتمن بهش می‌گفتم غذای خوش اخلاقیاشپنجشنبه بود و عجالتا باید زودتر از همیشه برمیگشتاما هنوز نیومده بودزنگ زدمجواب نداد۲باره و ۳بارهولی بعدش رد داد آخرشم خاموش کرد...نگران شدم ولی چون دلم شور نمی‌زد به کسی جز خودش با ۷۸ بار تماس از دست رفته به کسی زنگ نزدم.شب شده بود و فسنجون جا افتاده ی از دهن افتاده‌م روی اجاق گاز نقره ای جهازم دهن کجی می کرد که صدای چرخش کلیدش توی در اومد.رفتم استقبالش و سعی کردم یجوری رفتار نکنم که اوضاع بد شهسلام کردم آروم;نگام کردخسته ولی مصمم;بی مقدمه پرسید: تو از زندگی چی میخوای؟باخودم فک کردم این سوال،مزخرف ترین حرف دنیاس وسط نگرانیا و بی خبریای امروزم.اما بازم طبق قاعدهخانمانه جواب دادم:آرامش!_ آرامش رو تو چی می بینی؟نگاش کردممیخواستم تو چشام بخونه آرامش من خود اونه و بساما انگار منو بلد نبودچون منتظر نگام کردجواب دادم:تـــــو سریع و خسته گفت:اما آرامش من، تو نیستی!گوشم اکو کرد جمله‌شونگاهمو تو خونه نقلی‌مون چرخوندمهمه جا تمیز بود مرتب بودبه خودم نگاه کردمپیرهنم نو بودرنگ موهام تازه بودبوی پیازم نمی دادمسر دیر اومدنش هم داد نزده بودمآرامش غیر از این..؟'اون شب بی مقدمه شروع شد بی پایان هم تموم شد.چند وقت بعد فهمیدم من اجبار غیر تحمیلی زندگیشم که با تمام زنانگی هامم نتونستم حالشو عوض کنم و باید به اجبار و تحمیلا ازش جدا شم..'و امروز پنجمین ساله که هر پنجشنبه فسنجون درست میکنم و با هر لقمه ی بغض آلودی که فرو میدمبا خودم میگممن عاشق'>عاشق او بودم وُ او ... عاشق او بود.. .همین..واسه فرو ریختن یه زندگی کافیه! #نسرین_قنواتی وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 16:37